محمدرادینمحمدرادین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره
پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی خونمون

شمارش معکوس

سلام پسر کوچولوی خوشگلم،خوبی عزیز دلم؟ به قول یکی از دوستای مامانی شمارش معکوس شروع شده و دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون و جمع دو نفره من و بابایی رو پر از شادی کنی و بشیم یه خانواده سه نفره!  دیگه نشستن و بلند شدن و خوابیدن و هر کاری برای مامانی خیلی خیلی سخت شده تازه وقتی شب میشه و میخواد بخوابه تازه تو بیدار میشی و شروع میکنی به ورجه وورجه و مامانی مجبوره توی رختخواب بشینه و بابایی رو نگاه کنه که مسته خوابه و دلش آب بشه و بره تو حال   تازه استرس ب دنیا اومدنت که نگو روزی هزار بار بهش فکر میکنم و از خدا میخوام که کمکم کنه و تو سالم و راحت به دنیا بیای و بعدش کلی به خودم دلداری میدم،یه کمی پیاده روی هم میکنم نرمشهایی هم که تو...
30 مهر 1392

اسم نی نی رو چی بذاریم؟!

سلام پسر کوچولوی نازم! خوبی مامانی؟ دیگه چیزی نمونده بیای پیشمون قربونت برم، میگن باید بعد از 4 ماه و نیم اسم رو انتخاب کرده باشیم و وقتی باهات حرف میزنیم شما رو به اسم صدا کنیم ولی ما هنوز اسمتو انتخاب نکردیم، اما خوب وقتی من و بابایی باهات صحبت میکنیم کاملا" متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی،فدات بشم الهی، بابایی که از در میاد و صداشو میشنوی شروع میکنی به شیطونی و وول خوردن که بگی منم اینجام و خستگی رو از تن بابایی بیرون میکنی، هنوز نیومده خوب خودتو جا کردی بلا ! مامانی به هر جایی که فکر کنی سر زده، کتاب ، اینترنت ، سایت ثبت احوال ، دوست و فامیل این آخریها که با کمک زن برادر دوستم (خاله زهره) رفتم کتاب اسم ثبت احوالو گرفتم و تند تند...
30 مهر 1392

سونوی 7 ماهگی و سورپرایز نی نی!

هفت ماهم که تموم شد دکتر گفت باید الان یه سونو بدی که برای تعیین تاریخ زایمان خیلی کمک میکنه، با اینکه از قبل دو تا وقت سونو گرفته بودم ولی یکی رو دادم به یکی از دوستام که عجله داشت و اون یکی هم اوایل مهر بود و دیگه دیر بود. با شوهری راه افتادیم از این طرف به اون طرف دنبال نوبت سونو، بالاخره با خواهش و تمنا یه جا قبول کردند، خدا رو شکر از سونوگرافی های خوب بود، زیاد معطل نشدیم و زود نوبتمون شد، شوهری از خانم دکتر خواهش کرد که بیاد داخل اتاق و اون هم اجازه داد،کلی ذوقیدیم. شنیده بودم بعضی جاها صفحه مانیتور رو طوری قرار میدن که مامان بتونه نی نی رو ببینه،گفتم: ببخشید میشه من هم ببینم؟ خانم دکتر گفت: صبر کن کارم تموم که شد نشو...
28 مهر 1392

نی نی هفت ماهه شد

خدایا شکرت!!! چه قدر بزرگی! چه قدر مهربونی! خدایا چه قدر به این مامان و بابای نگران لطف کردی! بالاخره نی نی وارد ماه هفت شد، و خدا رو شکر روزهای نگرانی و خطر به سر اومد، دیگه اگه نی نی به دنیا بیاد خطری تهدیدش نمیکنه، و برای تنفس مشکلی نداره، البته من یعنی مامان نی نی همچنان دعا میکنم که در بهترین زمان ممکن و وقتی که کاملا رشد کرد و قوی شد،سالم و سرحال به دنیا بیاد. چه روزهایی رو گذروندم؟! هر روزی که میگذشت خدا رو شکر میکردم که نی نی زود به دنیا نیومد و دعا میکردم باز هم تو دل مامان بمونه و بدون هیچ مشکلی بعد از 9 ماه کامل که تو دل مامانی مهمونه و بیشتر از جونم ازش مراقبت میکنم بیاد پیشمون. خدایا مثل قبل از پاره تنمون ،همه ه...
28 مهر 1392

خدایا نی نیم سالم و به موقع بیاد پیشمون

اواخر تیرماه بود که رفتم پیش خانم دکتر و شرح حال که بهش دادم گفت لا اقل برای یه مدت نباید بری سر کار،و بهم نامه استراحت داد که ببرم اداره،آخه انقباضاتم خیلی زود شروع شده بود، که معمولا" یکی دو ماه آخر شروع میشن. و حالت هایی داشتم که خانم دکتر میگفت احتمال اینکه نی نی زودتر از وقت به دنیا بیاد زیاده،آخه داییش هم شش ماهه به دنیا اومده! هر کار کوچیکی رو هم با ترس و خیلی آروم انجام میدادم،تو اداره اتاقم طبقه سوم بود و آسانسور هم نداشت و دکترم خیلی وقت بود که پله رو ممنوع کرده بود، بالاخره مجبور شدم حدود 2هفته بمونم خونه و استراحت کنم. البته خوشحال بودم چون پله ها رو که بالا میرفتم تازه خیلی آروم ! هم خیلی نگران نی نی بودم و هم وقتی میر...
28 مهر 1392

آزمایش سلامت جنین

21 خرداد 91 بود که عصر یه سر رفتم خونه بابا اینا عمه و زن عمو هم که اومده بودند به مادربزرگ سر بزنند وقتی فهمیدند من اونجام چند دقیقه ای اومدند پیشم برای احوالپرسی خودم و نی نی، یه کوچولو حالم بهتر بود واسه همین جرأت کردم از خونه برم بیرون، مشغول صحبت بودیم که اس ام اس اومد برام،گفتم شوهریه ولی دیدم از آزمایشگاه بود هنوز 1 هفته نبود آزمایش سلامت جنین داده بودم و گفته بودند تا 1 ماه هم ممکنه طول بکشه تا جوابش آماده بشه، ولی تو اس ام اس گفته بودند جواب حاضره و بریم بگیریم، خیلی نگران شدم، یعنی چی شده که اینقدر زود آماده شده؟ خدایا خیر باشه ! گفتند 1ماه !!!  خدایا نی نیم سالم باشه ! به شوهری زنگ زدم و فوری خودشو رسوند رفتیم آزمایشگاه...
27 مهر 1392

باورم نمیشه! نی نی مون پسره!!!

همیشه چند تا وقت سونو از قبل میگرفتم چون وقتی که لازم بود و دکتر سونو تجویز میکرد هیچ جا وقت نداشت و این میشد یه استرس بزرگ برای من و شوهری خانم دکتر آزمایش سلامت جنین و سونو نوشت و گفت حتما با هم و تو یک روز باید انجام بشن،اسم آزمایش سلامت جنین خودش کلی استرس داشت خدا رو شکر یه وقت سونو برای 91/3/16 داشتم. مامان بزرگ هم چند روزی بود اومده بود پیشمون و اون روز با هم رفتیم،انقدر زود رفته بودیم که حتی منشی هم نیومده بود،آخه به خاطر کمر درد و تهوع نمیتونستم زیاد بیرون از خونه بمونم به همین خاطر زود رفتیم که معطل نشیم،تازه باید همون روز آزمایشگاه هم میرفتیم. منشی و بعد هم بیمارها یکی یکی اومدند، مامان میگفت خدا کنه جنسیتشو بگه، من گفتم ...
27 مهر 1392

اولین تکون نی نی!

سلام به همگی،میخوام خاطره اولین تکون نی نی رو براتون تعریف کنم... تو اینترنت و کتاب خونده بودم که کسانی که برای اولین بار مامان میشن از هفته 20 بعد میتونن تکونای نی نی رو احساس کنن و من تازه وارد هفته 17 شده بودم،البته مدتی بود که یه چیزایی مثل ترکیدن حباب یا لیز خوردن ماهی توی دلم احساس میکردم اما ضربه و تکون نبودن... اون روز هم خیلی سرم شلوغ بود و کلی کار عجله ای روی میزم بود و همه حواسم به کامپیوتر که یه دفعه... یه چیزی توی دلم تکون خورد!!! این دیگه کاااااملا" با قبلیها فرق داشت، قشنگ ضربه زد!!! چون غرق کار بودم و حواسم نبود یه کوچولو شک داشتم فوری دستمو روی شکمم گذاشتم و با چشمای گرد منتظر بودم که  دیدم عزیز دل مامان نمیدونم ...
27 مهر 1392

سیزده بدر 91

قرار بود همگی بریم باغ عمو رسول(عموی شما نه مامان عموی خودم) ولی من ترجیح میدادم جایی نرم چون میدونستم به خودم که خوش نمیگذره هیچ، به خاطر حال و روز من بقیه هم ناراحت میشن،اما بابایی گفت بریم بیرون نو هوای آزاد شاید بهتر بشی و بتونی غذا هم بخوری،خلاصه رفتیم. مسیر باغ یه کم ناهموار بود و من میدونستم این تکونا اصلا برای شما خوب نیست و همش به بابایی میگفتم که آروم تر بره و مدام صلوات و آیت الکرسی و چهار قل میخوندم که خدای نکرده اتفاقی نیفته. بالاخره مسیر 15 دقیقه ای حدود نیم ساعت،40 دقیقه طول کشید تا رسیدیم،حاج خانومو با خودمون بردیم که تو خونه تنها نمونه چون مادربزرگ هم بود هم صحبت داشت و حوصله اش سر نمیرفت.(مادر بزرگ خودم که شما میشی چها...
23 مهر 1392

نگرانی های مادرانه

سلام نفسم، خوبی مامان؟ من که زیاد خوب نیستم،خیلی نگرانتم،الان نزدیک دو ماهه که تو دل مامانی،وضعیت مامانی طوریه که خانم دکتر برای مراقبت از تو چندتا آمپول و یه سری قرص داده و گفته چون کمردرد شدیدی داری فقط باید استراحت کنی،کار سنگین که ممنوع! خاله مینا و مامان بزرگ و خاله مژی(خاله مامانی) وقتی فهمیدند تو سفرتو شروع کردی و قراره از بهشت بیای پیشمون خیییلی ذوق کردند و مدام حالتو میپرسن و میگن مواظب خودت و کوچولومون باشی ها! ولی خوب یه وقتهایی مجبورم،نمیشه که هیچ کاری تو خونه نکنم،بوی غذا هم که از هر چیزی بیشتر اذیتم میکنه و وقتی که حالم بد میشه بیشتر نگرانت میشم عزیز دلم، وخدا خدا میکنم که طوریت نشه مامان. تو اولین سونویی که دادم...
23 مهر 1392